آب پرتقال خنک!
ارسال شده توسط محمد وحیدی نژاد در 91/10/29:: 8:36 عصرسینا روی مبل می نشیند و پایش را روی پایش می اندازد، آب پرتغال طبیعی و خنک را یک نفس سر می کشد،بعد نگاه عاقل اندر سفیهی به مرتضی می اندازد و با لحنی آرام و مشفقانه می گوید: مرتضی جان صلاح نیست!چرا متوجه نیستی؟! منم قبول دارم که باید با فساد مالی و مدیریتی بعضی از مدیران دولت برخورد بشه ولی باور کن الان صلاح نیست!تو که این حرف ها رو بزنی ، حزب های مخالف دولت دنباله اش رو می گیرن و هی می زننش تو سر دولت ،اصلا تو خودت چقدر زحمت کشیدی و ازاین دولت حمایت کردی تا این دولت بیاد سرکار؟! حالا درسته که با دست خودت کاری کنی تا دوباره دوم خردادی ها بیان سرکار؟! که نه به دین اعتقاد دارن و نه خدمت به مردم...
هوا گرم است ، سینا با کتاب سیاست در دنیای امروز خودش را باد می زند،اما فایده ای ندارد کنترل کولر گازی را بر می دارد و روشنش می کند.
مرتضی ساکت است، لیوان آب پرتقال را بلند می کند که بخورد ولی دوباره آن را روی میز می گذارد و در فکر دختربچه ای فرو می رود که امروز در اتوبوس دیده بود،کاپشن سبز کهنه ای به تن داشت و کنجکاوانه به پلاستیک های در دست او نگاه می کرد،انگار دنبال چیزی می گشت ،و مرتضی نگاه ملتمسانه کودک را خوب فهمیده بود،اما در پلاستیک ها چیزی نبود که مرتضی کمی از آنها را به او هدیه بدهد،نیم کیلو قارچ و مقداری آرد، به ذهنش خطور کرد که اسکناسی به او هدیه بدهد اما وقتی نگاهش به چهره پدر دخترک افتاد پشیمان شد ،پدرش کاپشن چرمی به تن داشت که پوسته پوسته شده بود و قسمتی از لایه رویی آن هم رفته بود،چهره ای عمیق و پر از درد داشت ولی آرام و صبور...
مرتضی در همین افکار بدون این که آب پرتقالش را بخورد از سینا خداحافظی می کند و می رود.