پيام
+
*دوستان کدوماتون کتاب قيدار رو خوندين؟!شخصيت اول داستان يه لوتي بامرامه که گفتار و منشش من يکي رو که خيلي به وجد آورد. نظر شما چيه؟!*

ياسيدالکريم
92/12/21
~ برگ هاي عشقه ~
قسمتي کوتاه از کتاب:
~ برگ هاي عشقه ~
-تمام درزهاي کاشي هاي اميريه را گشتم... نه يک روز و دوروز... يک ماه و دوماه...هزار جور تار مو پيدا کردم، اما دريغ از تار سيبيلي که بايد پيدا مي کرد... کسبه خيال مي کردند که ديوانه شده ام که هرروز آنجا پلاسم را پهن مي کنند...اما پيدا نشد که نشد...
-عيبي ندارد... اما ديگر نبينمت ... همين عينکي را بردار و بيافت تو جاده... دخل و خرجش با خودت... خيلي اضافه آمد چيزي سرماه بده به ميرزا...
...
~ برگ هاي عشقه ~
-صفدر مي گويد الان از پيش سيدگلپا مي آيم
قيدار بلند مي شود و ايستاده گوش مي کند، صفدر ادامه مي دهد:
-رفتم و همين ها را گفتم بهش... عقدمان کرد دوباره... نگفتيم که عقد کرده ايم... اما فهميد و چيزي نگفت... همه اين قصه را واو به واو براي سيد گفتم... گفتم که تمامِ پياده روِ اميريه و پهلوي را از راه آهن تا پل تجريش گشته ام... گفتم که دود کردم قرتي را و الان لشگر لشگر عقبم مي گردند... اما او هم همين حرف
~ برگ هاي عشقه ~
قيدار يک قدم به صفدر نزديک مي شود. صفدر دست مي کند در جيب کتش. دستمالي تميز در مي آورد . دستمال را باز مي کند . قيدار قدمي ديگر به صفدر نزديک مي شود نقطه. صفدر داخل دستمال را خوب نگاه مي کند. وقتي صفدر، جلو آمدن قيدار را مي بيند، به آسمان نگاه مي کند ، کتش را کنار مي زند و از جيب داخلش ، پلاک برنجي " يا رب نظر تو بر نگردد" را در مي آورد و مي بوسد... قيدار جلو مي آيد. دستمال را از دست صفدر مي گيرد
~ برگ هاي عشقه ~
داخل دستمال نخي است قهوي ... نخي از عباي قهوي اي سيد گلپا ... صفدر بغض مي کند. مي گويد:
آقا گفت به قيدار بگو اين به آن در!
قيدار روي زمين مي افتد و مي زند زير گريه...