• وبلاگ : برگ هاي عَشَقه
  • يادداشت : ماجراي دو لباس
  • نظرات : 0 خصوصي ، 36 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     <      1   2   3      
     
    سلام به برگ هاي عشقه
    خودت اين داستان گفتي؟ يا از جايي نوشتي؟
    چي بگم، واقعاً کار دنيا دست خداست و چيزي که دست خدا باشه روي حساب و کتاب، ابن ما آدم ها هستيم که سعي داريم حساب و کتاب هاي الهي رو به هم بزنيم و براي خودمون دفتر و دستک جداگونه اي باز کنيم.
    ممنون که اطلاع دادي.
    پاسخ

    سلام به دوست عزيز آقا معين، بله اگه خدا قبول کنه خودم نوشتم،اصلا هيچ کدوم از پست هام کپي نيست ، همش کار شخصيه،تو معرفي وبلاگم نوشتم که برادر! . تو خيلي از چيزا راهنمايي هاي خدا رو فراموش کرديم ، خودمون ضرر ميکنيم ديگه به خوشبختي خودمون ضربه مي خوره، چيزي از خدا که کم نمي شه. ممنون از نظرت.
    خوندمت.قشنگ بود.ممنون سرزدي.
    پاسخ

    سلام،ممنون ، ولي من خوندني نيستما!
    سلام عليکم اخوي..
    داستان زيبا و آموزنده اي بود... احسنت...

    پاسخ

    عليکم السلام ،لطف داريد، زنده دل باشيد.
    خيلي قشنگ بود
    پاسخ

    سلام ممنونم از لطفتون.
    + حسين 

    شيطان، سور به پا کرده، جشن گرفته، مي زند و مي رقصد. برادرانش راهم فراخوانده که مجلسش را رونق دهند. فضاي بزرگ و دام وسيعي را هم براي جشن خود در نظر گرفته و هرکس را با کوچکترين بهانه اي تور مي کند و به سوي خود مي کشاند. در مجلس بزمش پول بود و پول که روي هم ريخته مي شد و شيطان مي آمد و آن را به آتش مي کشيد.

    براي ادامه مطلب به آدرس:

    http://serat.mihanblog.com/post/259

    مراجعه و با نظرهاي زيبا و سازنده خود ما را در ارائه مطالب مفيد ياري نماييد.

     <      1   2   3